خاطرات شهید "جعفر انصاری"| سربازی در جنگ
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید جعفر انصاری، دهم آذر 1341 درروستاي چمرود از توابع شهرستان زنجان به دنيا آمد. پدرش مفاخر و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كارگر نانوايي بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم تير 1361 در شلمچه براثر اصابت تركش به گردن و سينه، شهيد شد. پیکر وي رادر امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپردند. برادرش عابدين نيز به شهادت رسيده است.
در ادامه متن خاطره خودنگار شهید "جعفر انصاری" را بخوانید.
سربازی در عجب شیر
هجده ساله بودم که چند سرباز و یک درجهدار به روستای ما آمدند. آنها گفتند که من جزو مشمولان خدمت سربازی هستم و باید به سربازی بروم. بنابراین ما را به پادگان آموزشی عجبشیر اعزام کردند. پانزدهم اردیبهشت 1360 بود كه سه ماه آموزش به ما دادند، ما يك ماه آموزش ديدم و بعد از يك ماه به مرخصي رفتیم.
پنج روز مرخصي من كه تمام شد، شانزدهم اردیبهشت 1360 به عجبشیر آمدم. نزديكيهاي گاگا آباد، بااسب زمين خورديم. پاي من زخمي شد يكي از رفيقهايم من را به بيمارستان شفيعي زنجان برد و از آنجا به كرج آمدم.
پنج روز آنجا ماندم. بعد از پنج روز برادرم، علي ما را به عجبشیر آورد و خودش به کرج برگشت. من را از عجبشیر به بیمارستان مراغه اعزام کردند. من با يك آمبولانس به بیمارستان مراغه رفتم و دوازده روز در بيمارستان مراغه بستری بودم.
من هم نتوانستم بیش از این در بیمارستان بمانم. به مرخصی اصرار کردم و
گفتم كه من ميروم، رفتم لباسهايم را گرفتم. يك برگه از دژباني مراغه گرفتم و آمدم عجبشير پيش بچههاي پادگان و 20 روز در پادگان خوابيدم. منرا خواستند در عجبشير نگاه دارند، من گفتم: من به جبهه میروم و بعد خودم داوطلب آمدم. اهواز در لشكر 92 ما را تقسيم كردند و به تیپ دو دشت آزادگان اعزام شدند. از آنجا هم ما را آوردند تپة الله اكبر دسته خمپاره انداز ميخواستند، حمله كنند من مشغول آرپيجي هفت بودم جناب سرگرد گفت: انصاري تو مسئول چي هستي؟ گفتم: مسؤل آرپيجي.
ایستادگی در مقابل دشمن
عراقيها فهميدند ما ميخواهبم حمله كنيم آتش ريختند. نيروهاي سر مرز به نيروهاي ما حمله كردند تا سر بستان پیش آمدند و عراقیها مقاومت کردند ما تا ده کیلومتری بستان، یک ماه در مقابل انها ایستادیم.
بعد از يکماه بهمرخصي آمدم و ده روز دیگر برگشتم که خبر شهادت رمضانپور و زخمی شدن نوري و زنگنه را به من دادند. من خيلي نگران شدم.
چهارشنبه یازدهم شهریور 1360، شب با هدف گرفتن دهانه بستان به آنها حمله کردیم. در حال پیشروی بودیم بهطرف مكاني كه بايد از آنجا حمله كنيم. بعد از نيم ساعت در آن مكان مستقر شده و خود را براي حمله آماده كردیم تا اينكه ساعت چهار صبح به ما خبر پيشروي دادند البته اول آتش تهيه توپخانه ما شروع شد و همزمان توپخانه عراق هم شروع به شليك كرد. انگار توپخانههاي خودي و دشمن با هم مسابقه ميدادند زيرا چنان محلهاي استقرار نيروها را ميكوبيدند كه به ما فرصت سر در آوردن از داخل نفربر نمی دادند.
صحرا يكپارچه دود و گرد وخاك شده بود چون از يك طرف گرد و خاكي كه از حركت زرهپوش هاي خودي ايجاد شده بود و از طرف ديگر بر اثر انفجارات پيدرپي گلولههاي توپ و تانك و خمپارههاي دشمن به وجود آمده بود توانستيم به پيشروي خود ادامه دهيم، البته بازحمت زياد و با استفاده از تاكتيكهاي نظامي يعني اینکه از يك سنگر در آمده به طرف جلو حركت كرده و از آنجا دشمن را زير آتش میگرفتیم.
دلاوری رزمندهها
بچهها روحيهشان بالا بود. برايشان مهم نبود انگار عراقيها نقل و نبات ميفرستادند، من هم ازحمله خوشحال بودم زيرا اولين باري بود كه توي حمله شركت ميكردم. روحيهام بسيار خوب بود. دلهره زيادي داشتم زيرا براي اولين بار بود كه منفجرشدن پيدرپي گلولههاي دشمن را در اطراف خود ميديدم تازه برايم تركش مفهوم پيدا كرده بود. در آن لحظه انتظار داشتم عراقيها را نزديك خود ببينم تا با يك آر.پي. جي حسابشان را برسم ولي كمكم احساس كردم كه آر.پي.جي به درد نميخورد چون عراقيها فرار كردهبودند و من به فرماندهمان كه يك ستوان 2 بود، گفتم: جناب سروان مثل اينكه آرپيجي به درد نميخورد جناب سروان خنديد و گفت: شايدبراي پيشروي مفيد باشد يعني براي شكارتانكهاي عراقي اما من ميديدم از خمپاره بهترميتوانيم استفاده كنيم زيرا دشمن با ما فاصله زيادي داشت و ما ازآنجا دشمن را بهوسيله خمپاره دشمن را زير و بر اثر آتش ما چند تانك و نفر بر و خود را عراقي و تعداد زياد نفرات دشمن را از بين برديم و در مكان مورد نظر كه همان دهانه بستان بود، مستقر شديم و ازآنجا به دشمن امان نميداديم كه نقل و انتقالاتي صورت بدهد و اگر هم ميداد تلفات بود چون ديدهبان ما و هم خود بچهها خوب خمپارهها را روي دشمن روانه ميكردند البته دشمن هم مثل مار زخمي به خود ميپيچيد و مرتب بدون هدف شليك ميكرد اما خدا با ما بود. در اين حمله الحمدالله تلفات جاني يا مالي واحد ما نداشت ولي دشمن 174 اسير و تعداد زيادي كشته و مجروح داشت و همچنين تعدادي خودرو و تانك و نفربر هم منهدم شد. ديگر همين جامستقر شديم 2 ماه عراقيها 5 كيلومتري بستان و ما هم 10 كيلومتري بستان مانديم.
مدتي دردهكدهای که اسمش را نميدانم درنزديكي تپههاي اللهاكبر و سوسنگرد بوديم انتظار رفتن به شوش و شركت در حمله ما را در يك جا قرار داده بودند تا اينكه در روز 29 اسفند ما را به نزديكيهاي تنگه رقابيه آوردند. در آنجا يكي ازبهترين رزمندگان و شجاعترين سرگروهبانهاي ما تركش خورد. من در آنجا جز نيروهاي پشتيباني بوديم تا اينكه شب موعود فرا رسيد. ما با عزم رزم و با روحيهاي سرشار از عشق به خدا و ايمان به حق تعالي و آزادسازي خاك ميهنمان از شر صداميان متجاوز براي حمله آماده مي شويم.
ادامه دارد...